عشـق
آن شنیدم که عاشقی جانباز// وعـظ گفتی بهخطـه شیراز
ناگهـان روستائیـی نـادان//خالی از نور دیده و دل و جان
ناتراشیده هیـکل و ناراست// همچو غولی از آن میان برخاست
گفت ای مقتـدای اهل سخــن//غـم کارم بخـور که امشب مـن
خـرکی داشتم چگونه خری//خری آراسته بههر هنری//
یک دم آوردم آن سبک رفتار//بـهتفرج میانه بازار
ناگهانش زمن بدزدیدند//زین جماعت بپرس اگر دیدند
پير گفتا بدو کهای خرجو//بنشین یک زمان و هیچ مگـو
پس ندا کرد سوی مجلسیان//که اندرین طایفه ز پیر و جوان
هرکه با عشق در نیامیــزد//زین میانه بهپای برخیزد
ابلهـی همچو خــر کریهلقا//زود برجست از خـری برپـا
پیر گفتش توئی که در یاری//دل نبستی بهعشـق؟ گفت آری
بانگ برداشت گفت ای خـردار//هان خرت یافتـم بیار افسار
عراقی
پنجشنبه 7 مهر 1390 - 10:30:02 PM